روياي واقعي

ساخت وبلاگ
من از دو هفته یا بیشتر دنبال هدیه تولد مهربون بودم با هزار تا ایده و ذوق البته تا دو هفته قبلش ایده ام این بود که کادوشو پست کنم .ولی دقیقا هفته بعدیش مهربون گفت میاد شهر ما و چی بهتر از این .سریع نشستم بهفکر کردن که چه کنم چه نکنم که اخرش این شد که برم کافی شاپ اکی کنم .چهارشنبه عصر خواهرم رفت کافی شاپ رو اکی کرد قرار شد قبل ما بره کیک و کادو رو تحویل بده ... شبش پنج شنبه که با مهربون حرف زدیم گفت صبح زود حرکت میکنه ساعت 10 اینجاست ... صبح بیدار شدم .دوش گرفتم موهامو سشفار کردم و یه ارایش لایت ومانتو کتی و عطر زدم رفتم سمت بانک کاری بانکیمو انجام دادم .یه چرخی هم تو مجتمع خرید زدمو کتاب فروشی که مهربون گفت 10 مین دیگه میرسه اومدم شرکت یه سرویس رفتم و رژمو تمدید کردم که زنگ زد جلو شرکته دوون دوون رفتم سمت ماشینش نشستم تو ماشین روبوسی کردیم و خوش خوشان رفتیم دور دور .من همچنان به رو خودم نمیاوردم که تولدشه دیگه ساعت طرف 1 شد که رفتیم غذا گرفتیم و پتو پهن کردیم تو پارک مکالمه من و مهربون تو پارک مهربون :عزیزم یکم سس بزن رو سالاد من:نمیتونم سس رو فشار بدم مهربون :عزیزم به هم بزن سالاد و تا غذا رو بیارم من:باشه یکم هم زدم روی سالادو هههههههههه خودش ازم گرفت مخلوطش کرد نمک میتونی بریزی رو سالاد هههههههههه اره اینو بلدم یه جا کل نمکو خالی کردم قاشق قاشق دهنم میکنه هر قاشق با حجم زیاد ههههه....که نصفش میریزی میگه اشکال نداره تو بخور. میگه میشه پتو رو بگیری میگم ممممممممن میگه نه اشتباه کردم خودم جمع میکنم ...میگه زیپ پتو رو چی ؟تا میام ببندم موبایلم میوفته و کلی میخندیم دیگه شد ساعت 2 و نیم من و رسوند خونه که عصر همو ببینیم...  سردرد داشتم خوابیدم که واسه عصر خوب باشم .بید روياي واقعي...ادامه مطلب
ما را در سایت روياي واقعي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0dreeamcometrue3 بازدید : 134 تاريخ : جمعه 16 ارديبهشت 1401 ساعت: 7:12

چون تعطيلات عيد و مسافرت نرفته بوديم به فكر سفر بودم كه برنامه مشهد و با دوستم و مامان  جونم ريختم   كه از قضا تو همون تايم هم مهربون از سمت شركتشون ميبردنشون مشهد كه تاريخ پرواز خودمون   و همون تايم گرفتم و صبح دوشنبه ساعت 10 هر دو مشهد بوديم كه ما مستقيم رفتيم هتل و واسه نماز ظهر   حرم بوديم كه البت مهربون و خانوادش چون با اتوبوس اومده بودن خسته بودن و تا عصر نميشد همو ببينيم ...  برگشتيم هتل و ناهار و خورديم يه استراحت كرديم دل تو دلم نبود كه ميخوام ببينمش ...  عصري لباس بلندمو پوشيدم و با دوستم رفتيم سمت بازار امام رضا و مامان رفت حرم كه قرار شد هر وقت   مهربون تونست ملحق شه به ما ...تو او روياي واقعي...ادامه مطلب
ما را در سایت روياي واقعي دنبال می کنید

برچسب : رويايي,سفر,مشهد, نویسنده : 0dreeamcometrue3 بازدید : 120 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 4:50

خوب تو هفته بعدش تصمیم گرفتم که تولد دور همی با دوستام بگیرم کی ؟شب جمعه ... اولش فک میکردم حتما مهربون میاد بعد که با هم حرف زدیم دیدم نه انگار خبری از اومدن نیست ... شب پنج شنبه شد آخر شب که حرف زدیم دیدم واقعنی نمیخواد بیاد تازه میگه کار داشتیم و... خلاصه که نا امید شدم بغض کرده نشسته بودم دیگه گفتم برم بخوابم یکم غم زده باهاش حرف زدم به حالت ناراحتی شب بخیر گفتم و همچنان عجولمبعد از شب بخیر یهو گفت نمیزاری که سوپرایزت کنم هههههههههه من زدم زیر خنده حالا هی غر میزد تو چرا نزاشتی سوپرایزمو خراب کردی من دوست داشتم یهویی بیام ،من گفتم بابا سوپرایز خودم دوست نداشتم بغضو و نالان بخوابم اون ولم کرد خواهرم ول نمیکرد که چقدر عجولی فردا تولدت بودا نه امروز چقدر غر زدی که گفت دیگه حالا مگه خوابم میبرد از خوشحالی تا 3 صبح بیدار بودم فردا صبح ساعت 6 بیدار شدم همچنان اینجوریبیدار شدم دوش گرفتم و مانتو جدید سفید مشکیمو پوشیدمو یه میکاپ بنفش اروم کردمو رفتم اول سمت خیاطی تا مهربون برسه کت دامنمو که واسه شب میخواستم گرفتم ... تا مهربون بیاد یه چرخی زدمو رسییییییییییدبهش میگم برو تو کوچه تا من بیام روياي واقعي...ادامه مطلب
ما را در سایت روياي واقعي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0dreeamcometrue3 بازدید : 176 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 12:23

خوب از سری ماجراهای ولنتاین بگم که کادومو خریدم و گفتم خوب پست کنم. روز شنبه 95/11/23 رفتم پست که پک ولنتاین و بفرستم همین که خواستم پک قلب قلبیو از تو پاکت بیرون بیارم دیدم ای داد من اشنامون وایساده ، حالا من چطوری پست کنم !!!دیگه الکی سراغ یه بسته به نام خودمو گرفتم و زدم بیرون ایشونم که پیگیر که چی بوده و کی اومده !!!پست رستانت هم تنها همین شعبه اداره پست انجام میده. زنگ زدم به دوست جان که کجایی که گفت سرکارمو شلوغ ! زنگ زدم به اون یکی دوستم که داشت میرفت سر کار رفتم دنبالش .دیدم یک ادم که افتاده رو سرفه و اصلا نمیتونه حرف بزنه... که گفت زود منو برسون خونه >حالا مونده بودم چی کار کنم یهو دم خونه گفت تو منظورت این بود که من برم پست کنم !! دوباره برگشتیم سمت پست و ایشون به سلامتی پست کرد. دیشب به جان جانان میگم یه سری کتاب دوستم فرستاده پست شهر شما !!میگه پست شهر ما چرااا؟؟ میگم خوب گفته راحت ترم تونستی برو بگیر!! میگه من برم میدن بسته رو بهم ! البته میدونم که حدس زده ولی خوب همین که شک هم کنه گرفتن بسته قلب قلبی هیجان انگیزه منتظرم که بره بگیره بسته رو روياي واقعي...ادامه مطلب
ما را در سایت روياي واقعي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0dreeamcometrue3 بازدید : 121 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 12:23

روياي واقعي...
ما را در سایت روياي واقعي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0dreeamcometrue3 بازدید : 108 تاريخ : چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت: 4:08

عزيز دل .سلطان قلب.دار و ندار.دارن فردا ميان به شهر ما ...قرار شد كه با ماشين خودش نياد چون جديدا  

پر ادا شده ماشينش و گفتم تا ماشين و تعويض كني دلم اروم نيست كه با ماشين خودت بياي ديگه قرار شد  

با اتوبوس بياد ...و پنج شنبه جمعه رو بمونه و برگرده ...يه حال خوبي ام اسهال شدم از الان از استرس ... 

ههههههههه...لحظه شماري ميكنم ببينمش

روياي واقعي...
ما را در سایت روياي واقعي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0dreeamcometrue3 بازدید : 147 تاريخ : چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت: 4:08

زندگي عشقم هستيم ساعت 7 راه افتاد ... 

از ساعت 6:45 دقيقه بلند شدم به آماده شدن .مانتو حريرمو پوشيدم.شلوار مشكي.كفش پاشنه بلند مشكي .روسري مشكي گذاشتم تو كيفم با لاك قرمز.موهامو سشفار كردم.يه ذوق بي نهايت دارم از ديدنت . 

مهربون زندگي با تو بهشته ...احتمالا 12 برسه ميرم دنبالش ...و يه عالمه خوشي كه منتظرمونه ...

روياي واقعي...
ما را در سایت روياي واقعي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0dreeamcometrue3 بازدید : 170 تاريخ : چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت: 4:08

انگار بدنم واکنش دلتنگیشو با درد مفصلی نشون میده بهم هیچ وقت روز شمار و تاریخ شمار خوبی نبودم ... تا جایی که وقت پری رو هر ماه مهربون یادداشت میکنه .تازه شاکی هم میشم که یه وقت یادت نره . دقیقا 6 روز فاصله ما دو تا آبانیه .خیلی ذوق دارم واسه تولدامون خیلی دوست داشتم پیشش باشم . کادو تولدشو دیشب آخر خریدم بعد از چند هفته سرچ کردن به این نتیجه رسیدم که یه ساعت شبیه ساعت خودم براش بگیرم که هم ست شه هم به انگشتر نشون عشقمون بیاد . حالا موندم چطوری جینگول مستونش کنم چون میخوام بسته رو براش پست کنم .   کلی ذوقشو میکنم ..   الان یهویی دلم براش تنگ شد زنگ زدم جلسه داشت روياي واقعي...ادامه مطلب
ما را در سایت روياي واقعي دنبال می کنید

برچسب : بی تو نمیگذره دقایقم, نویسنده : 0dreeamcometrue3 بازدید : 154 تاريخ : چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت: 4:08